سلام دختر گلم بالاخره این سال تحویل شد وروزاگذشت ومام برگشتیم خونه....اینم ازمرخصیه دوهفته ای...که اولش باسفر به تهران ورفتن به خونه ی عمه جون لیلا شروع شد وآخرش هم باخدافظی ازهمه راستش خیلی خسته شدم بااینکه درحال حاضر آدم زنده تواین شهرک به حداقل رسیده...مخوصا اینکه هنوزخاله جونا برنگشتن ومن تنهام اما چون توخونه ام راضی ام... ازروزیکه اومدیم خونه...مدام مشغولم وباوجودوروجکی مثل تو کارکردن دست تنها میشه سخت ترین کاردنیا... سشتن لباسا...بسته بندی کردن سبزی...حموم کردن تو...جابه جاکردن وسایل چمدون...حاضرکردن غذادرکنارهمه ی این کــــــــــــــــــــــــــــارا که دیگه اخرشه... بگذریم خب اینم سال 93واولین عید دخملم..سناخانوم وارد ی...